ترنمِ سلام

باشد تا قلم، ترنمی از خون سرخ شهیدان داشته باشد...

ترنمِ سلام

باشد تا قلم، ترنمی از خون سرخ شهیدان داشته باشد...

ترنمِ سلام

دوستم ازم پرسید یعنی ما لیاقت داریم جز ۳۱۳ نفر یار حضرت مهدی باشیم؟
خندیدم و با شرمندگی گفتم
بیا بشینیم گریه کنیم رفیق ...
ما جز ۲۰ ملیون زائر کربلا هم نیستیم...

طبقه بندی موضوعی
آخرین نظرات
  • ۱۱ آبان ۹۵، ۱۵:۳۶ - قاسمی
    سلام.

۴ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «شهید احمدرضا احدی» ثبت شده است

آسمان خواست زمین سهم خودش را بدهد
عشق پربارترین سهم خودش را بدهد
پدری در ره دین سهم خودش را بدهد
مادری نیز... همین... سهم خودش را بدهد

اینچنین بود که تقدیر ِ جنون متقن شد
نوبت عاشقی احمدی روشن شد

باز بانی شده بودی که همه برخیزیم
گرچه یک جرعه گرفتیم ولی لبریزیم
شهد علم است که در باده ی خود میریزیم
دیگر از مابقی ِ واقعه می پرهیزیم

اینکه تو یک شبه پیغمبر یک قوم شدی
و پراکنده ترین پیکر یک قوم شدی

یاد ِ این روضه مرا تا شب هشتم برده
ذکر تو چشم مرا تا به سر ِ خم برده
فیض شمس است که نور از همه اَنجُم برده
مصطفایی که دلی از همه مردم برده

معنی رفتنش این بود لیاقت دارد
زیر ِ پرونده اش امضای شهادت دارد

مصطفایی ِ تو به بندگی ات می آمد
اصلن آن چشم به بالندگی ات می آمد
و سکوتی که به شرمندگی ات می آمد
خون اگر ریخت به دارندگی ات می آمد

داشتی آن همه، کین قدر برازنده شدی
مرگ هم چاره تو نیست.. چنین زنده شدی


 مصطفی_عمانیان

سلام علیکم آقا علیرضای احمدی روشن ، حال شما چطوره ؟ احوالات شما چطوره ! چه خبر از دوران کودکی ؟ چه خبر از تولد 6 سالگی ؟ چیشد وقتی گفتم تولد خندت گرفت . ببینم بلا ، کادو چی چیا گرفتی ؟ چی ؟ یه ماشین یه تابلو یه کتاب یه لباس ؟ پول ؟

میدونی علیرضا ، بزار یهو بگم : بابات یه قهرمان بود . یه قهرمان که همه ی ایران ، آره همه ی ایران میخواستن جاش باشن ، ولی بابای تو انتخاب شد . تو هم دوست داری مثل بابات بشی ؟ ....... باید درس بخونی ، بری دانشگاه ، بازم درس بخونی ، هی درس بخونی تا یه روزی بشی مهندس علیرضا احمدی روشن .

راستی میدونی چیه ؟ با خودم قرار گذاشته بودم هر وقت دیدمت بغلت کنم بزارمت رو شونم ، یکم بدو ایم باهم . تو هم حتما دلت برا شونه سواری تنگ شده ، نه ؟ بیا ، بیا بغلم . خب ببینم پهلون از اوون بالا دنیا چه رنگیه ؟ آدما رو چه شکلی میبینی ؟ ببین ، ببین اون آقاهه داره میاد به سمتت ، دوربین دستشه ، میخواد ازت عکس بگیره . آره لبخند بزن 1 ، دو ، 3 چیک ! علیرضا اینم شد یه عکس دیگه از شما کنار بقیه ی عکسات . علیرضا نظرت درباره ی اسب سواری چیه ؟ بیا ببینم ، بشین پشتم پیتیکو پیتیکو کنیم .

( علیرضا لبخند تو مایه آرامش ماست ، لبخند بزن ! اگر لبخند نزنی چنان آتشی بر دل ما مینشیند که با میلیون ها بشکه آب هم خاموش نمیشود . که چه بر پدر تو رفت و چه بر تو میرود و استکبار هنوز دندان نشان میدهد . علیرضا تو فقط بخند ! )

علیرضا ، خیلی ها مثل بابای تو در راه آبادانی و استقلال این مملکت جوون دادن . خیلی از بچه ها – که هم سن و سالای تو هم بودن – بی بابا شدن ولی این بی بابایی براشون راهی شد برای بزرگ شدن ، برای بهتر بزرگ شدن . خیلی از اونا راه پدرشون رو ادامه دادن و خیلی ها هم خدا نخواست که تو این راه بمونن ، رفتن و رفتن و رفتن ... . این روزا چیزی که بدرد پدر مادرا میخوره یه بچه ی خوب مثل شماست . بچه ای که وقتی بزرگ شد ، وقتی دقیقا فهمید ، باباش کی بود و چی خواست و چی شد ، رگ غیرتش بزنه بالا که من انتقام خون بابام رو میگیرم ، البته شاید نه مثل دشمن . علیرضا ، من و تو و هم سن و سال های تو و من نه قاتل ایم نه آدم کش ! انتقام همیشه به معنای آدم کشی نیست . میدونی علیرضا اونایی که باباهاشون رو توو جنگ از دست دادن ، چی کار کردن ؟ همونایی که خدا خواستشون ، نشستن و درس خوندن و کار کردن و گشتن و علم پیدا کردن و مدیریت کردن و کشور رو کمک کردن . اصلا علیرضا پدر تو به یک دنیا کمک کرد . بعضیا انقدر خوبن ، که بودنشون خوبه ، رفتنشونم خوبه ، رفتنشون هم سعادته ! علیرضا هیچ وقت یادت نره شهادت ، سعادته . علیرضا میدونیستی شهیدا میتونن به ما کمک کنن ؟ تازه اگه یه شهیدی یه نفر رو دوست داشته باشه بیشتر هم کمکش میکنه . علیرضا از پدرت کمک بگیر ، هر جای زندگیت کمک خواستی پدرت رو یادت نره . این روزا ما جوونا هم از پدرت کمک میگیریم .

علیرضا جان خدا 6 ساله ها رو دوست داره ، این روزا دستت به خدا رسید – که میرسه – ما رو هم دعا کن .

چند ماه پیش رفته بودم سر مزار شهید احمدی روشن در بارگاه مطهر امام زاده علی اکبر چیذر . هنوز سنگ قبر را نگذاشته بودند و روی مزار خاک بود و رویش هم پرچم ایران بود و باز هم روی پرچم نم نم رحمت خداوند ، باران . بالای قبر هم عکس شهید مصطفی احمدی روشن !

چند دقیقه ای ایستاده بودم و چشم در چشم شهید به عکس نگاه میکردم . چندی بعد نشستم و خودم را وصل کردم به این پیکر آسمانی ، پیکر کربلایی ! راستش آن روز در پی فرار از فشار موضوعی ، به امام زاده علی اکبر چیذر پناه آورده بودم و این شهید هم آرامش عجیبی به من منتقل کرد . همین که نشسته بودم یاد خواب چند شب پیشش افتادم . خواب دیدم سر قبری ایستاده ام . قبر خاکی بود ، خاک ها را کنار زدم و ناگهان نوری سفید از داخل قبر فوران کرد . همین بود و همین بود و همین بود . صبحش که از خواب بیدار شدم ، دلیل و مرجع این خواب را نمیدانستم ولی آنشب فهمیدم که شهید اسمش هم که روشن باشن میشود نورٌ علی نور ، فوران نور !

وقتی خبر برگزاری تولد 6 سالگی علیرضا احمدی روشن در دانشگاه شریف را خواندم ، این زمان را بهترین موعد برای نقل این خاطره یافتم و شد آنچه شد ...

مدتی است ، مسئولیتی که شهادت این بزرگواران بر دوش ما نهاده ، فکرم را مشغول کرده است . هر عکسی ، دل مارا هوایی میکند به سویشان و باز میگرداند به اعمالمان ، که اینها برای چه شهید شدند و از ما چه خواستند و ما چه میکنیم ؟

یا حق
منبع : وبلاگ خاکنوشت/ سایت مصطفای شهید




    "از شهید چمران پرسیدند:

تعهد بهتر است یا تخصص ؟

گفت: می‌گویند تقوا از تخصص لازم‌تر است، آن را می پذیرم.

اما می‌گویم آن کس که تخصص ندارد و کاری را می‌پذیرد بی تقواست"

این سه فصل را با ما بخوانید: 

نخست: شانزده آذر ۱۳۳۲.

دوم: ۲۶ دی ماه ۱۳۵۹.

و سوم: هم سال ۱۳۶۴.

 این سه فصل را بخوانید که جنبش دانشجویی اگر سیاسی و مرده است، دانشجو در این کشور، وطنی و همواره زنده است.

فصل نخست: 

«اگر اجباری که به زنده ماندن دارم نبود، خود را در برابر دانشگاه آتش می‌زدم؛ همانجایی که بیست و دو سال پیش، «آذر»مان، در آتش بیداد سوخت، او را در پیش پای «نیکسون» قربانی کردند! این سه یار دبستانی که هنوز مدرسه را ترک نگفته‌اند، هنوز از تحصیلشان فراغت نیافته‌اند، نخواستند همچون دیگران کوپن نانی بگیرند و از پشت میز دانشگاه، به پشت پاچال بازار بروند و سر در آخور خویش فرو برند. از آن سال، چندین دوره آمدند و کارشان را تمام کردند و رفتند؛ اما این سه تن ماندند تا هر که را می‌آید، بیاموزند، هر که را می‌رود، سفارش کنند. آن‌ها هرگز نمی‌روند، همیشه خواهند ماند، آن‌ها «شهید» هستند. این «سه قطره خون» که بر چهره دانشگاه ما، همچنان تازه و گرم است. کاشکی می‌توانستم این سه آذر اهورایی را با تن خاکستر شده‌ام بپوشانم، تا در این سموم که می‌وزد، نفسرند! اما نه، باید زنده بمانم و این سه آتش را در سینه نگه دارم». 

این متن معروفی است که دکتر شریعتی درباره شهیدان شانزده آذر ۱۳۳۲ نوشته است؛ درباره آذر شریعت رضوی (مهدی)، مصطفی بزرگ نیا و احمد قندچی؛ سه نام ماندگاری که به دانشگاه آبرو دادند و راهی تازه پیش روی دانشجویان آزاده گشودند. 


فصل دوم: 

متن زیر آخرین نامه شهید سیدحسین علم الهدی است. این نامه خطاب به آیت الله خامنه‌ای (نماینده امام در شورای عالی دفاع) در دی ماه ۱۳۵۹ پیش از تصرف هویزه توسط نیروهای عراقی نگاشته شده است. 

به نظر من، تنها دلیلی که دشمن تاکنون هویزه را تسخیر نکرده، این است که اگر دشمن سوسنگرد را تسخیر کند، هویزه طبعا در اختیارش خواهد بود. لذا دلیلی نمی‌بیند که نیرو صرف هویزه کند و هویزه را تابع سوسنگرد می‌داند، که هست، ولی اگر دشمن نتواند سوسنگرد را تسخیر کند، یقینا به هویزه در طول زمستان قناعت خواهد کرد. اگر به هویزه نرسیم و رسیدگی نشود، درست همانند محاصره سوسنگرد، تعدادی از برادران مومن را از دست خواهیم داد. شرایط فعلی هویزه دقیقا مشابه وضعیت سوسنگرد است، در فاصله زمانی محاصره اول و دوم سوسنگرد. البته من به عنوان فرمانده سپاه هویزه، با ۶۲ نفر پاسداری که ۲۲ نفرشان غیر مسلحند: تا آخرین قطره خونمان با‌‌ همان ژ ۳ و کلاش دفاع خواهیم کرد. 

فصل سوم: 

این هم دسته نوشته نفر نخست کنکور پزشکی شهید احمد رضا احدی در سال ۶۴ که در‌‌ همان سال هم در جبهه به شهادت رسید. 

چه کسی می‌داند جنگ چیست؟ 
چه کسی می‌داند فرود یک خمپاره قلب چند نفر را می‌درد؟ 
چه کسی می‌داند جنگ یعنی سوختن، یعنی آتش، یعنی گریز به هر جا؛ به هر جا که اینجا نباشد، یعنی اضطراب که کودکم کجاست؟ جوانم چه می‌کند؟ دخترم چه شد؟ 

* براستی ما کجای این پرسش و پاسخ‌ها قرار گرفته‌ایم؟ 

کدام دختر دانشجویی که حتی حوصله ندارد عکس‌های جنگ را ببیند و اخبار آن را بشنود، از قصه دختران معصوم سوسنگرد می‌داند؟ 
آن مظاهر شرم و حیا را چه کسی یاد می‌کند که بی‌شرمان دامنشان را آلوده کردند و زنده زنده به رسم اجدادشان به گور سپردند؟ 

کدام پسر دانشجویی می‌داند هویزه کجاست؟ 
چه کسی در هویزه جنگیده؟ در آنجا کشته شده و در آنجا دفن شده؟ 

چه کسی است که معنی این جمله را درک کند: نبرد تن و تانک؟! اصلا چه کسی می‌داند تانک چیست؟ 

چگونه سر ۱۲۰ دانشجوی مبارز و مظلوم زیر شنی‌های تانک له می‌شود؟ 

آیا می‌توانید این مسأله را حل کنید؟ 
گلوله‌ای از لوله دوشکا با سرعت اولیه خود از فاصله هزار متری شلیک می‌شود و در مبدأ به حلقومی برخورده و آن را سوراخ کرده و گذر می‌کند، حالا معلوم نمایید، سر کجا افتاده است؟ 

کدام گریبان پاره می‌شود؟ 
کدام کودک در انزوا و خلوت اشک می‌ریزد؟ 
و کدام کدام...؟ 
توانستید؟!

اگر نمی‌توانید، این مسأله را با کمی دقت بیشتر حل کنید: 

هواپیمایی با یک و نیم برابر سرعت صوت از ارتفاع ده متری سطح زمین، ماشین لندکروزی را که با سرعت در جاده مهران ـ دهلران حرکت می‌نماید، مورد اصابت موشک قرار می‌دهد، اگر از مقاومت هوا صرف نظر شود. معلوم کنید کدام تن می‌سوزد؟ کدام سر می‌پرد؟ 
چگونه باید اجساد را از درون این آهن پاره له شده بیرون کشید؟ 

چگونه باید آن‌ها را غسل داد؟ 
چگونه بخندیم و نگاه آن عزیزان را فراموش کنیم؟ 
چگونه می‌توانیم در شهرمان بمانیم و فقط درس بخوانیم؟ 
چگونه می‌توانیم در‌ها را به روی خود ببندیم و چون موش در انبار کلمات کهنه کتاب لانه بگیریم؟ 

کدام مسأله را حل می‌کنی؟ برای کدام امتحان درس می‌خوانی؟ 
به چه امید نفس می‌کشی؟ کیف و کلاسورت را از چه پر می‌کنی؛ از خیال، از کتاب، از لقب شاخ دکتر یا از آدامسی که هر روز مادرت در کیفت می‌گذارد؟ 
کدام اضطراب جانت را می‌خورد؛ دیر رسیدن به اتوبوس، دیر رسیدن سر کلاس، نمره گرفتن؟ 

دلت را به چه چیز بسته‌ای؛ به مدرک، به ماشین، به قبول شدن در حوزه فوق دکترا؟ صفایی ندارد ارسطو شدن خوشا پر کشیدن، پرستو شدن.

آی پسرک دانشجو، به تو چه مربوط است که خانواده‌ای در همسایگی تو داغدار شده و جوانی به خاک افتاده است؟ 
آی دخترک دانشجو، به تو چه مربوط است که دختران سوسنگرد را به اشک نشانده‌اند و آنان را زنده به گور کردند؟ 
هیچ می‌دانستی؟ حتما نه! …

هیچ آیا آنجا که کارون و دجله و فرات به هم گره می‌خورد، به دنبال آب گشته‌ای تا اندکی زبان خشکیده کودکی را‌ تر کنی و آن گاه که قطره‌ای نم یافتی، با امیدهای فراوان به بالین آن کودک رفتی تا سیرابش کنی؟ 

اما دیدی که کودک دیگر آب نمی‌خورد! تو اگر قاسم نیستی، اگر علی اکبر نیستی، اگر جعفر و عبدالله نیستی، دست‌کم حرمله مباش! 

خدا هدیه حسین را پذیرفت و خون علی اکبر و علی اصغر را به زمین پس نداد. 
من نمی‌دانم که فردای قیامت این خون با حرمله چه خواهد کرد!

در هر سه این نوشته‌ها یا دست نوشته‌ها نقاط مشترکی هست که خودآگاهی دانشجویی را به تصویر می‌کشد و آن هم تب و تاب جوانان تحصیل‌کرده‌ای که ذره ذره وجودشان را با تار و پود این خاک آمیخته‌اند تا درخت تنومند استقلال این کشور را آبیاری کنند. 

در دل کدام یک از این نوشته‌ها شما ردپایی از سیاست و جناح و خط بازی می‌یابید؟ کدام یک از این دانشجویان در سه مقطع مهم تاریخی کشور از حزب و چناحی نام آورده‌اند که همه هر چه داشته‌اند برای این خاک و این مردم در طبق اخلاص گذاشته‌اند. 

شانزدهم آذر روز دانشجوست و پیشقراولان دانشجویی، درختی را غرس کردند که در راستای آن در ۲۶ دی ماه، دانشجویی به نام سید حسین علم الهدی، با ۶۲ نفر نیروی غیر مسلح و بدون تجهیزات نظامی در برابر لشکری از عراق ایستاده و جان خود را فدا کردند و نوبت را به شهید احمدی دادند؛ شهیدی که نفر نخست کنکور پزشکی است، ولی وی را چه به آرامش و آسایش؟ وقتی هموطنان او از زنان و دختران و کودکان این سرزمین پرپر می‌شوند و همچون برگ خزان به زمین می‌ریزند، او می‌بیند که از خون جوانان وطن لاله دمیده است. 

شانزدهم آذر روز دانشجوست؛ دانشجویانی که دل در گرو مردم و این خاک دارند. نه دانشجویانی که بر گرده سیاست سواره‌اند و برای آبادی این خاک پیاده؛ کسانی که هم و غمشان رسیدن به گوشه‌ای از قدرت است!

Check Page Rank of your Web site pages instantly:

This page rank checking tool is powered by Page Rank Checker service