سفر آغاز شد و نوبت پرواز شد...
یادم آمد شب بی چتر و کلاهی که به بارانی مرطوب؛ خیابان زدم آهسته و گفتم
چه
هوایی ست..خدایی! من و آغوش رهایی...
سپس
آنقدر دویدم طرف فاصله تا از نفس افتاد نگاهم به نگاهی...
دلم
آرام شد...
آن
گونه که هر قطره باران غزلی بود نوازش گر احساس که می گفت:
فلانی!چه
بخواهی چه نخواهی به سفر می روی امشب...
پس سفر آغاز شد و نوبت
پرواز شد و راه نفس باز شد و...
و
قافیه ها از قفس حنجره آزاد و رها،در منه شاعر...
من بی
تاب تر از مرغ مهاجر به کجا می روم اقلیم به اقلیم...
خدا
هم سفرم بود و جهان زیر پرم بود سراسر...
که سر
راه به ناگاه مرا تیشه ی فرهاد صدا زد:
نفسی
صبر کن ای مرد مسافر...
قسمت
می دهم ای دوست!
سلام
من دل خسته ی مجنون شده را نیز به شیرین غزلهای خداوند، به معشوق دو عالم برسان...
باز
دلم شور زد..
آخر
به کجا می روی ای دل که چنین مست و رها می روی ای دل..
چشم وا کردم و خود را
وسط صحن و سرا،عرش خدا،مست ورها در دل آیینه ...
جدا
از غم دیرینه ولی دست به سینه یله دیدم..
منِ
سر تا به قدم محو حرم بال ملک دور و برم یک سره مبهوت به لاهوت رسیدم...
چه
بگویم که چه دیدم...که دل خویش بریدم به خدا رفت قرارم...
نه!
به توصیف چنین منظره ای واژه ندارم...
سپس
آهسته نوشتم:
فقط ای اشک امانم بده
تا سجده ی شکری گذارم...
- ۹۱/۰۸/۲۷