نوبت عاشقی احمدی روشن شد...
آسمان خواست زمین سهم خودش را بدهد
عشق پربارترین سهم خودش را بدهد
پدری در ره دین سهم خودش را بدهد
مادری نیز... همین... سهم خودش را بدهد
اینچنین بود که تقدیر ِ جنون متقن شد
نوبت عاشقی احمدی روشن شد
باز بانی شده بودی که همه برخیزیم
گرچه یک جرعه گرفتیم ولی لبریزیم
شهد علم است که در باده ی خود میریزیم
دیگر از مابقی ِ واقعه می پرهیزیم
اینکه تو یک شبه پیغمبر یک قوم شدی
و پراکنده ترین پیکر یک قوم شدی
یاد ِ این روضه مرا تا شب هشتم برده
ذکر تو چشم مرا تا به سر ِ خم برده
فیض شمس است که نور از همه اَنجُم برده
مصطفایی که دلی از همه مردم برده
معنی رفتنش این بود لیاقت دارد
زیر ِ پرونده اش امضای شهادت دارد
مصطفایی ِ تو به بندگی ات می آمد
اصلن آن چشم به بالندگی ات می آمد
و سکوتی که به شرمندگی ات می آمد
خون اگر ریخت به دارندگی ات می آمد
داشتی آن همه، کین قدر برازنده شدی
مرگ هم چاره تو نیست.. چنین زنده شدی