مادر...
مادر هر چقدر هم شیرزن باشد و قوی...
حتی اگر خودش با رضایت کامل بچه اش را راهی جبهه کرده باشد،
هربار که پسری را در لباس دامادی می بیند،
هروقت که غذای مورد علاقه ی پسرش را می پزد،
هروقت تکه کلام های پسرش را به خاطر می آورد،
با هر صدای زنگ ؛
چه زنگ تلفن و چه زنگ در؛
سالها پیر میشود.
سالروز اعزام به جبهه و شب عید که دیگر جای خود دارند!
حتی اگر همه ی فامیل هوایش را داشته باشند تا جای خالی فرزندش را حس نکند ، باز هم روز مادر که می شود،
دلش تنگ میشود برای شنیدن یک جمله ی "مامان خوبم روزت مبارک" از زبان پسرش!
هفته ی دفاع مقدس که میشود در فیلم های باقی مانده از دوران جنگ انقدر به دنبال پسرش میگردد که سرش گیج میرود و هرروز راهی بیمارستان میشود
مادر
میشکند...؛
وقتی بعد از سال ها چشم انتظاری
پاره ی تنش را پیچیده در قنداق مثل روز اول در اغوشش میگذارند؛
یاد روز رفتنش می افتد؛
روزی که برای بوسیدن پیشانی اش مجبور به ایستادن روی پنجه های پایش شده بود.....!!
مادر...روزت مبارک
همین یه کلمه ، همین احساسی که وقت گفتنش میاد ، همین تصوری از مهربانی و گذشت . . . همه شون فقط یه ذره ای از همه وجودش هستند.