ترنمِ سلام

باشد تا قلم، ترنمی از خون سرخ شهیدان داشته باشد...

ترنمِ سلام

باشد تا قلم، ترنمی از خون سرخ شهیدان داشته باشد...

ترنمِ سلام

دوستم ازم پرسید یعنی ما لیاقت داریم جز ۳۱۳ نفر یار حضرت مهدی باشیم؟
خندیدم و با شرمندگی گفتم
بیا بشینیم گریه کنیم رفیق ...
ما جز ۲۰ ملیون زائر کربلا هم نیستیم...

طبقه بندی موضوعی
آخرین نظرات
  • ۱۱ آبان ۹۵، ۱۵:۳۶ - قاسمی
    سلام.

شب یلدای من موی حسین (ع) است             


دو عالم مست گیسوی حسین (ع) است


مبادا خنده بر لبها نشیند


که سوی شام ناموس حسین (ع) است


رود زینب در این ایام اسیری


به روی نیزه ها راس حسین (ع) است


الهی صدشب یلدا نشینی،


کنار تربت پاک اباالفضل (ع)


مرا یاد آوری آنجا الهی


بگویی این گدای کوی حسین (ع) است…!


چه شب یلدایی؟؟

 

رقیه(س) خرابه نشین است...

 

چه میهمانی و ولیمه ای؟؟

 

 رقیه(س) گوشه نشین است...

 

چه خنده و چه سروری؟؟

 

رقیه(س) عزادار بابا است...

 

چه میوه سرخی مردم...

 

به سرخی خون حسین(ع) است؟

 

می‌شود خیال کرد
که نیستی
که نگاهت نیست
اما با تپش‌های ناگهانِ دل‌م
چه کنم؟! ...

امشب به میهمانی من و خدا
بیا !
دو سه جمله روضه‌ی عباس
نذر آمدنت ...

 

این سه فصل را با ما بخوانید: 

نخست: شانزده آذر ۱۳۳۲.

دوم: ۲۶ دی ماه ۱۳۵۹.

و سوم: هم سال ۱۳۶۴.

 این سه فصل را بخوانید که جنبش دانشجویی اگر سیاسی و مرده است، دانشجو در این کشور، وطنی و همواره زنده است.

فصل نخست: 

«اگر اجباری که به زنده ماندن دارم نبود، خود را در برابر دانشگاه آتش می‌زدم؛ همانجایی که بیست و دو سال پیش، «آذر»مان، در آتش بیداد سوخت، او را در پیش پای «نیکسون» قربانی کردند! این سه یار دبستانی که هنوز مدرسه را ترک نگفته‌اند، هنوز از تحصیلشان فراغت نیافته‌اند، نخواستند همچون دیگران کوپن نانی بگیرند و از پشت میز دانشگاه، به پشت پاچال بازار بروند و سر در آخور خویش فرو برند. از آن سال، چندین دوره آمدند و کارشان را تمام کردند و رفتند؛ اما این سه تن ماندند تا هر که را می‌آید، بیاموزند، هر که را می‌رود، سفارش کنند. آن‌ها هرگز نمی‌روند، همیشه خواهند ماند، آن‌ها «شهید» هستند. این «سه قطره خون» که بر چهره دانشگاه ما، همچنان تازه و گرم است. کاشکی می‌توانستم این سه آذر اهورایی را با تن خاکستر شده‌ام بپوشانم، تا در این سموم که می‌وزد، نفسرند! اما نه، باید زنده بمانم و این سه آتش را در سینه نگه دارم». 

این متن معروفی است که دکتر شریعتی درباره شهیدان شانزده آذر ۱۳۳۲ نوشته است؛ درباره آذر شریعت رضوی (مهدی)، مصطفی بزرگ نیا و احمد قندچی؛ سه نام ماندگاری که به دانشگاه آبرو دادند و راهی تازه پیش روی دانشجویان آزاده گشودند. 


فصل دوم: 

متن زیر آخرین نامه شهید سیدحسین علم الهدی است. این نامه خطاب به آیت الله خامنه‌ای (نماینده امام در شورای عالی دفاع) در دی ماه ۱۳۵۹ پیش از تصرف هویزه توسط نیروهای عراقی نگاشته شده است. 

به نظر من، تنها دلیلی که دشمن تاکنون هویزه را تسخیر نکرده، این است که اگر دشمن سوسنگرد را تسخیر کند، هویزه طبعا در اختیارش خواهد بود. لذا دلیلی نمی‌بیند که نیرو صرف هویزه کند و هویزه را تابع سوسنگرد می‌داند، که هست، ولی اگر دشمن نتواند سوسنگرد را تسخیر کند، یقینا به هویزه در طول زمستان قناعت خواهد کرد. اگر به هویزه نرسیم و رسیدگی نشود، درست همانند محاصره سوسنگرد، تعدادی از برادران مومن را از دست خواهیم داد. شرایط فعلی هویزه دقیقا مشابه وضعیت سوسنگرد است، در فاصله زمانی محاصره اول و دوم سوسنگرد. البته من به عنوان فرمانده سپاه هویزه، با ۶۲ نفر پاسداری که ۲۲ نفرشان غیر مسلحند: تا آخرین قطره خونمان با‌‌ همان ژ ۳ و کلاش دفاع خواهیم کرد. 

فصل سوم: 

این هم دسته نوشته نفر نخست کنکور پزشکی شهید احمد رضا احدی در سال ۶۴ که در‌‌ همان سال هم در جبهه به شهادت رسید. 

چه کسی می‌داند جنگ چیست؟ 
چه کسی می‌داند فرود یک خمپاره قلب چند نفر را می‌درد؟ 
چه کسی می‌داند جنگ یعنی سوختن، یعنی آتش، یعنی گریز به هر جا؛ به هر جا که اینجا نباشد، یعنی اضطراب که کودکم کجاست؟ جوانم چه می‌کند؟ دخترم چه شد؟ 

* براستی ما کجای این پرسش و پاسخ‌ها قرار گرفته‌ایم؟ 

کدام دختر دانشجویی که حتی حوصله ندارد عکس‌های جنگ را ببیند و اخبار آن را بشنود، از قصه دختران معصوم سوسنگرد می‌داند؟ 
آن مظاهر شرم و حیا را چه کسی یاد می‌کند که بی‌شرمان دامنشان را آلوده کردند و زنده زنده به رسم اجدادشان به گور سپردند؟ 

کدام پسر دانشجویی می‌داند هویزه کجاست؟ 
چه کسی در هویزه جنگیده؟ در آنجا کشته شده و در آنجا دفن شده؟ 

چه کسی است که معنی این جمله را درک کند: نبرد تن و تانک؟! اصلا چه کسی می‌داند تانک چیست؟ 

چگونه سر ۱۲۰ دانشجوی مبارز و مظلوم زیر شنی‌های تانک له می‌شود؟ 

آیا می‌توانید این مسأله را حل کنید؟ 
گلوله‌ای از لوله دوشکا با سرعت اولیه خود از فاصله هزار متری شلیک می‌شود و در مبدأ به حلقومی برخورده و آن را سوراخ کرده و گذر می‌کند، حالا معلوم نمایید، سر کجا افتاده است؟ 

کدام گریبان پاره می‌شود؟ 
کدام کودک در انزوا و خلوت اشک می‌ریزد؟ 
و کدام کدام...؟ 
توانستید؟!

اگر نمی‌توانید، این مسأله را با کمی دقت بیشتر حل کنید: 

هواپیمایی با یک و نیم برابر سرعت صوت از ارتفاع ده متری سطح زمین، ماشین لندکروزی را که با سرعت در جاده مهران ـ دهلران حرکت می‌نماید، مورد اصابت موشک قرار می‌دهد، اگر از مقاومت هوا صرف نظر شود. معلوم کنید کدام تن می‌سوزد؟ کدام سر می‌پرد؟ 
چگونه باید اجساد را از درون این آهن پاره له شده بیرون کشید؟ 

چگونه باید آن‌ها را غسل داد؟ 
چگونه بخندیم و نگاه آن عزیزان را فراموش کنیم؟ 
چگونه می‌توانیم در شهرمان بمانیم و فقط درس بخوانیم؟ 
چگونه می‌توانیم در‌ها را به روی خود ببندیم و چون موش در انبار کلمات کهنه کتاب لانه بگیریم؟ 

کدام مسأله را حل می‌کنی؟ برای کدام امتحان درس می‌خوانی؟ 
به چه امید نفس می‌کشی؟ کیف و کلاسورت را از چه پر می‌کنی؛ از خیال، از کتاب، از لقب شاخ دکتر یا از آدامسی که هر روز مادرت در کیفت می‌گذارد؟ 
کدام اضطراب جانت را می‌خورد؛ دیر رسیدن به اتوبوس، دیر رسیدن سر کلاس، نمره گرفتن؟ 

دلت را به چه چیز بسته‌ای؛ به مدرک، به ماشین، به قبول شدن در حوزه فوق دکترا؟ صفایی ندارد ارسطو شدن خوشا پر کشیدن، پرستو شدن.

آی پسرک دانشجو، به تو چه مربوط است که خانواده‌ای در همسایگی تو داغدار شده و جوانی به خاک افتاده است؟ 
آی دخترک دانشجو، به تو چه مربوط است که دختران سوسنگرد را به اشک نشانده‌اند و آنان را زنده به گور کردند؟ 
هیچ می‌دانستی؟ حتما نه! …

هیچ آیا آنجا که کارون و دجله و فرات به هم گره می‌خورد، به دنبال آب گشته‌ای تا اندکی زبان خشکیده کودکی را‌ تر کنی و آن گاه که قطره‌ای نم یافتی، با امیدهای فراوان به بالین آن کودک رفتی تا سیرابش کنی؟ 

اما دیدی که کودک دیگر آب نمی‌خورد! تو اگر قاسم نیستی، اگر علی اکبر نیستی، اگر جعفر و عبدالله نیستی، دست‌کم حرمله مباش! 

خدا هدیه حسین را پذیرفت و خون علی اکبر و علی اصغر را به زمین پس نداد. 
من نمی‌دانم که فردای قیامت این خون با حرمله چه خواهد کرد!

در هر سه این نوشته‌ها یا دست نوشته‌ها نقاط مشترکی هست که خودآگاهی دانشجویی را به تصویر می‌کشد و آن هم تب و تاب جوانان تحصیل‌کرده‌ای که ذره ذره وجودشان را با تار و پود این خاک آمیخته‌اند تا درخت تنومند استقلال این کشور را آبیاری کنند. 

در دل کدام یک از این نوشته‌ها شما ردپایی از سیاست و جناح و خط بازی می‌یابید؟ کدام یک از این دانشجویان در سه مقطع مهم تاریخی کشور از حزب و چناحی نام آورده‌اند که همه هر چه داشته‌اند برای این خاک و این مردم در طبق اخلاص گذاشته‌اند. 

شانزدهم آذر روز دانشجوست و پیشقراولان دانشجویی، درختی را غرس کردند که در راستای آن در ۲۶ دی ماه، دانشجویی به نام سید حسین علم الهدی، با ۶۲ نفر نیروی غیر مسلح و بدون تجهیزات نظامی در برابر لشکری از عراق ایستاده و جان خود را فدا کردند و نوبت را به شهید احمدی دادند؛ شهیدی که نفر نخست کنکور پزشکی است، ولی وی را چه به آرامش و آسایش؟ وقتی هموطنان او از زنان و دختران و کودکان این سرزمین پرپر می‌شوند و همچون برگ خزان به زمین می‌ریزند، او می‌بیند که از خون جوانان وطن لاله دمیده است. 

شانزدهم آذر روز دانشجوست؛ دانشجویانی که دل در گرو مردم و این خاک دارند. نه دانشجویانی که بر گرده سیاست سواره‌اند و برای آبادی این خاک پیاده؛ کسانی که هم و غمشان رسیدن به گوشه‌ای از قدرت است!


ناگهان قلب حرم وا شد و یک مرد جوان

 
مثل تیری که رها می شود از دست کمان


خسته از ماندن و آماده رفتن شده بود

 
بعد یک عمر رها از قفس تن شده بود

 

مست از کام پدر بود و لبش سوخته بود

 
مست می‌آمد و رخساره برافروخته بود


روح او از همه دل کنده ، به او دل بسته

 
بر تنش دست یدالله حمایل بسته


بی خود از خود ، به خدا با دل و جان می‌آمد

 
زیر شمشیر غمش رقص کنان می‌آمد


یاعلی گفت که بر پا بکند محشر را

 
آمده باز هم از جا بکند خیبر را


آمد ، آمد به تماشا بکشد دیدن را

 
معنی جمله در پوست نگنجیدن را


بی امان دور خدا مرد جوان می‌چرخید

 
زیرپایش همه کون و مکان می‌چرخید


بارها از دل شب یک تنه بیرون آمد

 
رفت از میسره از میمنه بیرون آمد


آن طرف محو تماشای علی حضرت ماه

 
گفت: لاحول ولاقوه الابالله


مست از کام پدر، زاده لیلا ، مجنون

 
به تماشای جنونش همه دنیا مجنون


آه در مثنوی‌ام آینه حیرت زده است

 
بیت در بیت خدا واژه به وجد آمده است


رفتی از خویش، که از خویش به وحدت برسی

 
پسرم! چند قدم مانده به بعثت برسی


نفس نیزه و شمشیر و سپر بند آمد

 
به تماشای نبرد تو خداوند آمد


با همان حکم که قرآن خدا جان من است

 
آیه در آیه رجزهای تو قرآن من است

انگار بنا نیست سری داشته باشی

سر داشته باشی، جگری داشته باشی

 

انگار بنا نیست که از میوه ی باغت

اندازه کافی ثمری داشته باشی

 

انگار بنا نیست که ای پیر محاسن

این آخر عمری پسری داشته باشی

 

ای باد به زلف علیِّ اکبر ِ لیلا

مدیون حسینی نظری داشته باشی

 

میمیرم اگر بیش از این ناز بریزی

بگذار که چندی پدری داشته باشی

 

تو از همه ی آینه ها پیش ترینی

تکثیر شدی بیشتری داشته باشی

 

رفتی و نگفتی پدرت چشم به راه است

از من تو نباید خبری داشته باشی؟

 

بی یار اگر آمده ام پیش تو گفتم

شاید بدن مختصری داشته باشی

 

چه خوب به هم نیزه تو را دوخت و نگذاشت

تا پیکر پاشیده تری داشته باشی

 

با نیم عبا بردن این جسم بعید است

باید که عبای دگری داشته باشی

 

علی اکبر لطیفیان

برگرفته از وبلاگ من غلام قمرم

از دست فراقت گِله دارم، گله دارم

هر روز همین مسأله دارم، گله دارم

 

جا مانده ترین لاله ی باغ شهدایم

دلتنگی صد قافله دارم، گله دارم

 

من داغ برادر به جگر دارم و سوزم

زین غم که از او فاصله دارم، گله دارم

 

بی کرب و بلا، هیچ دم آرام نگیرم

آقا دل کم حوصله دارم، گله دارم

 

از این که به پشت تو نخواندیم نمازی

وقتی که به لب نافله دارم، گله دارم

 

ما هر چه که خواندیم، فقط بارش زهراست

گاهی که خیال صله دارم،گله دارم

 

یک نامه نشد تا که برایت بنویسم

صدها ورق باطله دارم، گله دارم

 

عمری ست که با دیدن هر کودک در خواب

من پرسشی از حرمله دارم، گله دارم :

 

گیرم که زدی تیر، چرا خنده نمودی

صد زخم از آن هلهله دارم، گله دارم...

یادم آمد شب بی چتر و کلاهی که به بارانی مرطوب؛ خیابان زدم آهسته و گفتم

چه هوایی ست..خدایی! من و آغوش رهایی...
سپس آنقدر دویدم طرف فاصله تا از نفس افتاد نگاهم به نگاهی...
دلم آرام شد...
آن گونه که هر قطره باران غزلی بود نوازش گر احساس که می گفت:
فلانی!چه بخواهی چه نخواهی به سفر می روی امشب...
پس سفر آغاز شد و نوبت پرواز شد و راه نفس باز شد و...
و قافیه ها از قفس حنجره آزاد و رها،در منه شاعر...
من بی تاب تر از مرغ مهاجر به کجا می روم اقلیم به اقلیم...
خدا هم سفرم بود و جهان زیر پرم بود سراسر...
که سر راه به ناگاه مرا تیشه ی فرهاد صدا زد:
نفسی صبر کن ای مرد مسافر...
قسمت می دهم ای دوست!
سلام من دل خسته ی مجنون شده را نیز به شیرین غزلهای خداوند، به معشوق دو عالم برسان...
باز دلم شور زد..
آخر به کجا می روی ای دل که چنین مست و رها می روی ای دل..
چشم وا کردم و خود را وسط صحن و سرا،عرش خدا،مست ورها در دل آیینه ...
جدا از غم دیرینه ولی دست به سینه یله دیدم..
منِ سر تا به قدم محو حرم بال ملک دور و برم یک سره مبهوت به لاهوت رسیدم...
چه بگویم که چه دیدم...که دل خویش بریدم به خدا رفت قرارم...
نه! به توصیف چنین منظره ای واژه ندارم...
سپس آهسته نوشتم:
فقط ای اشک امانم بده تا سجده ی شکری گذارم...

سیدحمیدرضا برقعی

 

Check Page Rank of your Web site pages instantly:

This page rank checking tool is powered by Page Rank Checker service