ترنمِ سلام

باشد تا قلم، ترنمی از خون سرخ شهیدان داشته باشد...

ترنمِ سلام

باشد تا قلم، ترنمی از خون سرخ شهیدان داشته باشد...

ترنمِ سلام

دوستم ازم پرسید یعنی ما لیاقت داریم جز ۳۱۳ نفر یار حضرت مهدی باشیم؟
خندیدم و با شرمندگی گفتم
بیا بشینیم گریه کنیم رفیق ...
ما جز ۲۰ ملیون زائر کربلا هم نیستیم...

طبقه بندی موضوعی
آخرین نظرات
  • ۱۱ آبان ۹۵، ۱۵:۳۶ - قاسمی
    سلام.

هرکجا مصرعی از مشک و علم می آید 
 مصرع بعدی آن قافیه کم می آید
آرزوی همه مان کرب و بلا نیست که هست 
 سر در چادرمان اسم شما نیست که هست...
خنده بر غربت چشم پر اشکی نزدیم 
 آب کم بود ولی تیر به مشکی نزدیم...

یا حسین...

دستش را که بالا بردی ، دلم ریخت. 8 سال مثل باد از جلو چشمانم گذشت.

یادش بخیر چه شور و شوقی داشتیم. همه مسخره مان می کردند.متلک بارمان می کردند که : "نصفه شبی تبلیغات می چسبانید که چی؟ معلوم است رای نمی آورد! قد و قواره اش به این حرف ها نمی خورد... خودتان را خسته نکنید!"اما ما خسته نبودیم.اصلا ما خسته نمی شدیم. تو حرف آقایمان را می زدی ، دلمان خوش بود عزیزمان بعد از مدت ها نفس راحتی می کشد و لبخندی می زند.چطور خسته می شدیم در حالیکه لحظه به لحظه لبخندش از ذهنمان می گذشت.

گذشت ...

دستش را که بلند کردی رفتم به دورانی که نگرانت بودیم.به دورانی که کارمان شده بود نگاه کردن به محاسنت که چطور سفید می شوند و متوجه نیستی! رفتم به دورانی که بوی رجایی در شهر پیچیده بود.مردم میگفتند "خدا خیرش دهد ، دلمان را شاد کرد.خیلی شبیه رجایی ست!"کارمان شده بود دفاع کردن از تو.دیگر بلبل زبان شده بودیم.برایمان فرقی نداشت اتوبوس و مترو و تاکسی.کسی از تو بد میگفت ، جوش می آوردیم و بی توجه به حرف هایش فقط از خوبی هایت آسمان ریسمان بهم می بافتیم.به خدا ، نترس شده بودیم! مثل تو... احساس می کردیم هر کلمه ای که از تو دفاع می کنیم ، داریم از آقایمان دفاع میکنیم.دلمان خنک بود که فدایی آقا هستی ، تا اینکه سر و کله ی آن وصله ی ناجور پیدا شد و دمق مان کرد.دیگر حس و حال بحث کردن نداشتیم مثل قبل.دیگر حسی نمی ماند وقتی راه و بی راه کنارت می ایستاد و می دیدیمش.

و باز هم گذشت ...

دستش را که بلند کردی ، دنیا روی سرم خراب شد و رفتم به آن روزی که مولایمان میگفت نظرت به نظرش نزدیک تر است.چه فریادهایی که که از شوق به تکبیر بدل می شدند و چه اشک هایی که از شادمانی روی گونه ها می ریخت.چه روزهای شیرینی بود.اما حیف که زود گذشت...

دستش را که بالا بردی ، دلم شکست. دلم شکست و دیگر امیدم ، نا امید شد. همیشه با خودم میگفتم یک روز می شود دوباره برمیگردی. دستش را رها میکنی و دوباره دست در دستانمان می دهی و با غرور "توانستن" را صرف می کنیم.امیدوار بودم تا اینکه تا دستش را بالا بردی...

دستش را بالا بردی و کارم تمام شد و ...

اشک در چشمانم حلقه زد!

منبع : خط ممتد

عکس اول را در آورد: این پسر اولم محسن است! عکس دوم را گذاشت روی

عکس محسن: این پسر دومم محمد است، دوسال با محسن تفاوت سنی داشت! عکس سوم را آورد و گذاشت روی عکس محمد؛ رفت بگوید این پسر سومم..

سرش را بالا آورد، دید شانه های امام(ره) دارد می لرزد

امام(ره) گریه اش گرفته بود فوری عکس ها را جمع کرد زیر چادرش و خیلی جدی گفت: چهارتا پسرم رو دادم که اشکتو نبینم

 

سعید جلیلی پای خود را در مسابقه از جان گذشتن فدا کرد تا مجالی برای مسابقه جهالت شما فراهم باشد جناب مطهری!


جلیلی آنروزی که باید، یک پایش را داد تا شما با خیال راحت بشوید «دکتر مطهری» و یک پای دیگرش را نگهداشت تا کیلومترها راهی که هاشمی و خاتمی و روحانی عقب نشینی کرده بودند را بر گردد؛ جلیلی همین الان هم با همین پای یکدانه ،کیلومترها جلوتر است از اکبر و فائزه و مهدی!

تا دست راستش را جلوتر برد تازه یادش افتاد ... 

بغضش گرفت و اشکش جاری شد .. 

لبخند حضرت عشق را میدید و زیر لب میگفت:
...
رحم الله عمی العباس !

 

جسم تو کامل است ناقص نیست...میدهد عطر یک بغل گل یاس

دستت اما حکایتی دارد...

رحم الله عمی العباس

 


هر چند نامِ شهر شما، "سُرَّ من رَای" ست
"ا ُمُّ المَصــائب" است دلِ هرکه سامراست
ما و"دعای جامــعـه"و دسـت الــتمـاس
آقـا ! شما و"جامــعــه"ی ماکه مبتلاست

 

این نبش قبر، عقده ی دیرینه ی شماست

این ها گواهِ جنگ علیه خودِ خداست 

وهاّبیان پست! چرا بس نمی کنید 

اندازه ی خصومت یک قوم تا کجاست؟ 

گیرم که نبش قبر کنیدش، چه فایده؟ 

...دیگر مزارِ ابن عدی در قلوب ماست

"یک عده آمدند پی نبش قبر"، آه

این حرفها چقدر برای من آشناست 

تاریخ چند صفحه ورق خورد تا رسید 

آنجا که دور قبر غریبی سر و صداست

تا نبش قبر فاطمه راهی نداشتند 

دیدند ذوالفقار به دستان مرتضاست 

ذهنم دوباره رفت به جایی شبیه این 

حرف مدینه نیست دگر، حرف کربلاست 

ده نیزه دار دور و برِ قبر کوچکی 

حلقه زدند... لشگر دشمن چه بی حیاست 

حالا رباب مانده و یک شیرخواره که 

مثل سرِ حسین، سرش روی نیزه هاست

... 


مسعود یوسف پور 

 


شیعه تنها مدد از حضرت حیدر گیرد
از دل خاک چو حجربن عـدی پر گیرد
در دفاع از حرم حضرت زیــنبــ حتی
او کفن پاره کند زندگی از سـر گیـــرد

خورشید، آفتابی انوار فاطمه است
صبحی اگر که هست بدهکار فاطمه است
آیینه اش سه مرتبه خود را ظهور داد
پیغمبر و علی همه تکرار فاطمه است
هر جلوه ای که جلوه ی نوری نمی شود
زهرا شدن فقط و فقط کار فاطمه است
شام زفاف پیرهن کهنه می برد
این تازه اولین شب ایثار فاطمه است
فردا اسیر دست جهنم نمی شود
امروز هر کسی که گرفتار فاطمه است


زهرا اگر نبود ولایت نداشتیم
گمراه می شدیم و هدایت نداشتیم


پنداشتید شاخه گلی پرپر است این؟

اهل مدینه! دختر پیغمبر است این

  

اهل مدینه! سوره کوثر شنیده‌اید؟

شان نزول خط به خط کوثر است این

 

 بعد از پدر چقدر خزان دیده این بهار

اما هنوز از همه گل‌ها سر است این

 

 اشک از کویر راه به جایی نمی‌بَرَد

اما هنوز صاحب چشم تر است این

  

آتش زیاد دیده در ِ خانه علی

اهل مدینه! سوخته معجر است این

  

آه از دمی که گفت به دردانه‌اش حسین

: مهمان رسیده است ، صدای در است این

  

از شانه شکسته و گیسوی سوخته

از هر طرف نگاه کنی مادر است این

  

ای اهل خصم ، دست جوانمرد بسته‌اید؟

آه از شما که خاطره خیبر است این

  

ای شاعران شهر‌، از او هر چه گفته‌اید

دیگر سروده‌اید ولی دیگر است این

 

 زن‌های پاکدامن بسیار بوده‌اند

اما میان آن همه زهرا تر است این

 امیرعلی سلیمانی

 

Check Page Rank of your Web site pages instantly:

This page rank checking tool is powered by Page Rank Checker service